عکس نون خانگی
فاطمه
۲۸۱
۹۰۵

نون خانگی

۴ اردیبهشت ۹۹
یک ساعت قبل رفتن بابا صدام کرد تو اتاقش و گفت: کدوم کت و شلوار رو بپوشم.من کت و شلوار رو براش انتخاب کردم و گفتم: این قشنگ تر از همست.
بابا گفت: چشم اینو میپوشم.
اومدم از اتاق برم بیرون که صدام کرد و گفت: مینا من راجع به این اقا فرشید تحقیق کردم هیچ چیز بدی تو زندگیشون وجود نداره پسر فوق العاده متین و ارومی هست و سرش به کار خودشه.دوسال بیشتر از درسش نمونده و اینطور که من فهمیدم الانم کار میکنه و در ایندم انقد توانایی مالی داره که بتونه مطب بزنه و شروع به کار کنه.حالا دیگه خودت میدونی اگه از هر لحاطی میخوای بگو بیان خواستگاری.
گفتم: چشم و از اتاق پریدم بیرون.قند تو دلم آب میشد از اینکه انتخابم اینقدر درست بود،احساس غرور میکردم.تصمیمم برای ازدواج خیلی جدی نبود و ترجیح میدادم مدتی باهم دوست باشیم اما حالا که قرار بود بابا ازدواج کنه شرایط فرق کرده بود و من دلم میخواست ازدواج کنم و برم سر زندگیم دلم نمیخواست تو خونه خودم و کنار بابام به خاطر حصور یک زن دیگه غریبه و معذب باشم.
رفتم تو اتاق و شماره فرشید رو گرفتم.با اولین بوق جواب داد.
گفتم: سلام،خوبی؟؟؟
گفت: سلام مینا خانم.چه عجب!!
گفتم با بابا حرف زدم هروقت دوست داشتی میتونی بیای خواستگاری.
گفت: واقعا!! یعنی تو میخوای با من ازدواج کنی؟؟راست میگی مینا؟؟
گفتم: خب آره.گفتم که دوست دارم.حالا هم بابا تاییدت کرده.
یکم سکوت کرد و گفت: تو دختر خیلی خوبی هستی.خوشحالم که اومدی سمت من.امیدوارم خوشبختت کنم.
گفتم: همین؟؟
گفت: خب نه...دوست دارم.
خداحافظی کردم.رفتم جلوی آینه آرایش بکنم و اما فکرم درگیر بود،چقدر جدی بو د؟؟دوستم داشت؟؟ واقعا منو میخواست؟؟؟اصلا نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره؟؟؟ واقع ابرراز احساسات را به یک دختر بلد نبود؟؟شاید واقعا نمیدونست باید چیکار بکنه.شاید من اولین دختر تو زندگیش بودم و بلد نبود بهم محبت کنه.کلافه شدم...میدونستم پسر خوبیه و منو میخواد ،اگه نمیخواست که جلو نمیومد.
اونشب رفتیم رستوران و من با شکوفه آشنا شدم.خانم خوب و خوش برخوردی بود انقدر که همون برخورد اول به دلم نشست و احساس کردم میتونیم برای هم باشیم.با بابا رابطه گرم و خوبی داشتند این نشون میده مدت زیادی هست که با هم رفت و آمد می کنند.قرار شد دو ماه دیگه باهم یک عقد ساده محضری بکنند و شکوفه بیاد خونه ما و باهم زندگی کنیم.زمان به سرعت میگذشت .دو هفته بعد فرشید و خونوادش اومدن خواستگاری و بله رو از من گرفتند و ما نامزد شدیم.خانواده فرشید یک خانواده پر جمعیت و موجه بودند.مادرش یک خانم مسن بود اما از لحاظ ظاهری یک خانم شیک پوش و کم سن تر بنظر میرسید.اونا از انتخاب فرشید راضی بودند و منو خیلی دوست داشتند.هم دختر زیبایی بودم و هم پدرم شخص شناخته شده و معروفی بود.مادر فرشید همون ابتدا گفت : از انتخاب پسرم خوشحالم چون دختری رو انتخاب کرد که هم شان و هم کفو خودمون باشه.درست ناراحت شدم از حرفش اما خود فرشید برام مهم بود.فرشید تو کل جلسه خواستگاری و نامزدی مضطرب بود و نگران.نمیدونستم و نمیفهمیدم چی نگرانش میکنه و انقدر فکرش رو درگیر کرده.مادر و پدرش و خواهر بزرگترش به جای اون حرف میزدند و از زندگی آینده که قرار بود واسم بسازه میگفتند.مادرش معتقد بود فرشید پسر خجالتی و با حیایه اما به نطرم این اندازه دیگه زیاده روی بود.قرار بود فقط یک خواستگاری ساده باشه اما وقتی مادرش حلقه دست من کرد ما رسما با هم نامزد شدیم و قرار عقد و عروسی برای شش ماه دیگه گذاشتیم.فرشید خیلی اصرار داشت زودتر بریم سر زندگیمون منم دلم میخواست زودتر عقد کنم تا شکوفه و بابا تو خونه و زندگی جدیدشون راحت باشن برای همین با اینکه بابا راضی نبود موافقت کردم.
شب وقتی رفتند بابا گفت امشب یا فردا هردوتا خبر رو به مامانت بده و بگو اگه دلش میخواد برای عروسی تو بیاد ایران.
اونشب هرچی سعی کردم باهاش تماس بگیرم پیداش نکردم.بی خیال شدم و گفتم فردا صبح زنگ میزنم.
گوشیمو برداشتم و به فرشید پیام دادم و نوشتم: سلام عزیزم.خوبی؟؟
نوشت: سلام خوبی؟؟ خسته شدید امشب،ممنون برای همه چیز،فردا میری دانشکده؟؟
نوشتم: اره.میشه بیای دنبالم؟؟
نوشت : باشه میام شب بخیر
منتطر بودم برام از افکار و احساستش بگه.دروع چرا دلم میخواست قربون صدقم بره و از اینکه عروسش شدم ابراز خوشحالی کنه اما خیلی کوتاه جواب داد و شب بخیر گفت.بهم برخورد برای همین به حرف زدن ادامه ندادم.صبح سر ساعت جلوی در خونه منتظر بود و یک شاخه گل رز روی صندلی جلو با دیدن گل همه چیز یادم رفت و چشمام برق زد.فرشید با روی باز بهم سلام کرد و لبخند زد
منم بهش سلام کردم و کلی تشکر کردم.
سوار شدم و راه افتادیم،از رفتاراش سر در نمیاوردم یک بار خیلی خوب و مهربون بود.یکبار سرد و بی روح.نمیفهمیدم چی پشت کاراشه.فکر میکردم داره سعی میکنه کنارم عاشق شدن رو یاد بگیره و بهم محبت کنه.اما چون بلد نیست راهش رو گم میکنه.در واقع همینم بود.احساس میکردم بعضی وقتا گیجه و نمیدونه چطوری باید رفتار کنه.اون روز تو دانشکده نامزدیمون رو اعلام کردیم و فرشید به بچه ها شیرینی داد❤❤❤❤❤
دوست جونیا شرمنده که نمیتونم جواب کامنتاتونو بدم ،ممنونم که اینقدر مهربونید
و اینکه فردا منتظر داستان نباشید اگه اجازه بدید فردا یکم تمیز کاری کنم و بعد جبران میکنم😊😊😊❤❤❤❤
...